شخصی که خود را و کمالات خود را عظمی ندهد و سهل انگارد. (برهان) (آنندراج). آنکه خود و کمالات خود را وقعی و عظمی ندهد و سهل انگارد. (ناظم الاطباء). فروتن و متواضع. آنکه خود یا دیگری را کم انگارد: اگر مردان عالم کم زنانند ترا زان کم زدن آخر کمی کو. سنائی. عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ کم زن عشق باش و گو کم صبح. خاقانی. کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم. مولوی. در عالم کم زنان چه بینی در خطۀ دل چه جان فزایی. مولوی. آید جواب این هر دو را از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان اینک سعادت در کمین. مولوی. ، کافر و منافق را نیز گفته اند. (برهان). منافق و ریاکار. کافر و گمراه و بیراه. (ناظم الاطباء). - کم زده ای چند، کنایه از کفار و منافقان است. (برهان). چند کافران و منافقان و ریاکاران. (ناظم الاطباء) : با دو سه در بند کمربند باش کم زن این کم زده ای چند باش. نظامی. ، شخصی که پیوسته در قمار نقش کم زند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند مهرۀچشم برامیدمششدر گیرند. مجیرالدین بیلقانی. از کم زنان دعوی مهرۀ عجز باز نچینم. (مرزبان نامه). ، بی دولت را گویند. (برهان) (آنندراج). بی دولت و کم بخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : یکی بادپیمای کم زن بود که از کینه با خویش دشمن بود. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کاهلی پیشه کردی ای کم زن وای مردی که او کم است از زن. سنائی. همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زنان عشق بسیار داشت. نظامی. با دو سه کم زن مشو آرام گیر مقبل ایام شو و نام گیر. نظامی. کزین کم زنی بود ناپاک رو کلاهش به بازار و میزر گرو. (بوستان). ، مدبر و صاحب تدبیرو رای باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
شخصی که خود را و کمالات خود را عظمی ندهد و سهل انگارد. (برهان) (آنندراج). آنکه خود و کمالات خود را وقعی و عظمی ندهد و سهل انگارد. (ناظم الاطباء). فروتن و متواضع. آنکه خود یا دیگری را کم انگارد: اگر مردان عالم کم زنانند ترا زان کم زدن آخر کمی کو. سنائی. عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ کم زن عشق باش و گو کم صبح. خاقانی. کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم. مولوی. در عالم کم زنان چه بینی در خطۀ دل چه جان فزایی. مولوی. آید جواب این هر دو را از جانب پنهان سرا کای عاشقان و کم زنان اینک سعادت در کمین. مولوی. ، کافر و منافق را نیز گفته اند. (برهان). منافق و ریاکار. کافر و گمراه و بیراه. (ناظم الاطباء). - کم زده ای چند، کنایه از کفار و منافقان است. (برهان). چند کافران و منافقان و ریاکاران. (ناظم الاطباء) : با دو سه در بند کمربند باش کم زن این کم زده ای چند باش. نظامی. ، شخصی که پیوسته در قمار نقش کم زند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : کم زنان نرد دغا باختن آغاز کنند مهرۀچشم برامیدمششدر گیرند. مجیرالدین بیلقانی. از کم زنان دعوی مهرۀ عجز باز نچینم. (مرزبان نامه). ، بی دولت را گویند. (برهان) (آنندراج). بی دولت و کم بخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : یکی بادپیمای کم زن بود که از کینه با خویش دشمن بود. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کاهلی پیشه کردی ای کم زن وای مردی که او کم است از زن. سنائی. همانا که عشقم بر این کار داشت چو من کم زنان عشق بسیار داشت. نظامی. با دو سه کم زن مشو آرام گیر مقبل ایام شو و نام گیر. نظامی. کزین کم زنی بود ناپاک رو کلاهش به بازار و میزر گرو. (بوستان). ، مدبر و صاحب تدبیرو رای باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دستک زدن. (آنندراج). کف دودست را بهم کوبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست زدن. چپه زدن. تصدیه. تصفیق. (یادداشت مؤلف) : مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند. مولوی. تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید به از گوش بدن. مولوی. چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن. طاهر وحید (از آنندراج). ، سیلی زدن: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره از زخم دیدار تو میاور تو خشم و مکن روی زرد بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد. فردوسی. ، گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره. (یادداشت مؤلف). - کف چیزی را زدن، گرفتن کف روی مایع جوشان. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - کف کسی رازدن، وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره ! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
دستک زدن. (آنندراج). کف دودست را بهم کوبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست زدن. چپه زدن. تصدیه. تصفیق. (یادداشت مؤلف) : مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند. مولوی. تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید به از گوش بدن. مولوی. چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن. طاهر وحید (از آنندراج). ، سیلی زدن: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره از زخم دیدار تو میاور تو خشم و مکن روی زرد بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد. فردوسی. ، گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره. (یادداشت مؤلف). - کف چیزی را زدن، گرفتن کف روی مایع جوشان. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - کف کسی رازدن، وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره ! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
دف زننده. دف کوبنده. نوازندۀ دف. آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف. صناج. (دهار) : یا رب ستدی ملک ز دست چو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی از گردش روزگارمعلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی. (منسوب به لطفعلی خان زند). و رجوع به دف شود
دف زننده. دف کوبنده. نوازندۀ دف. آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف. صناج. (دهار) : یا رب ستدی ملک ز دست چو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی از گردش روزگارمعلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی. (منسوب به لطفعلی خان زند). و رجوع به دف شود
کش رفتن در دادن و بر گرفتن پول، دستک زدن خنبک خنبیدن کف دو دست را بهم کوبیدن دستک زدن: (چون شررهر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن)، (طاهر وحید)
کش رفتن در دادن و بر گرفتن پول، دستک زدن خنبک خنبیدن کف دو دست را بهم کوبیدن دستک زدن: (چون شررهر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن)، (طاهر وحید)